کد مطلب:71334 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:572

خطبه 049-صفات خداوندی











[صفحه 337]

و من خطبه له- علیه الصلوه و السلام-: (الحمدلله الذی بطن خفیات الامور،) یعنی ستایش مر آن خدایی كه هر چه مخفی است و پنهان، او باطن آن است و مخفی در آن. عطار: جان نهان در جسم و تو در جان نهان ای نهان اندر نهان ای جان جان! چه هر ملكی را از عوالم الهیه ملكوتی است، و هر صورت را معنی ای، و هر شهادت را غیبی و هر ظاهر را باطنی، باز هر باطنی را باطنی است كه نسبت با او ظاهر است و صورت اوست و و هلم جرا الی غیر النهایه، و حق تعالی باطن جمیع آن بواطن و خفیات امور است. (عطار): آگهند از روی این دریا بسی لیك آگه نیست از قعرش كسی گنج در قعرست گیتی چون طلسم بشكند آخر طلسم بند جسم گنج یابی چون طلسم از پیش رفت جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت بعد از آن جانت طلسمی دیگرست غیب را جان تو جسمی دیگرست همچنین میرو به پایانش مرس در چنین دردی به درمانش مرس (و دلت علیه اعلام الظهور) یعنی با آنكه باطن خفیات است، هر چه صفت ظهور یافته اعلام و آیات داله بر او و مظاهر و مرآت ذات و صفات اویند. مولانا: خلق را چون آب دان صاف و زلال و اندر آن تابان صفات ذوالجلال علمشان و عدلشان و لطفشان چون ستاره چرخ بر آ

ب روان پادشاهان مظهر شاهی حق فاضلان مرآت آگاهی حق خوبرویان آیینه خوبی او عشق ایشان عكس مطلوبی او قرنها بر قرنها رفت ای همام! وین معانی برقرار و بر دوام آب مبدل شد درین جو چند بار عكس ماه و عكس اختر برقرار عكس آخر چند باید در نظر اصل بینی پیشه كن ای كج نظر! (و امتنع علی عین البصیر، فلا قلب من اثبته یبصره،) و ممتنع است ظاهر شدن او بر دیده هر بیننده. پس نه دل آن كس اثبات او كرده می بیند او را به چشم، (و لا عین من لم یره تنكره:) و نه دیده آن كس كه او ندیده انكار وجود او می كند. قال الشارح- رحمه الله-: (كونه لا ینكره عین من لا یبصره لشهاده فطرته بحاجته الی مدبر حكیم، و كذلك لا یبصره قلب من اثبته، ای لا یبصره بعین حسه و لا یدرك حقیقته فی هذین السلبین، تنبیه علی الفرق بین مدركات العقل و مدركات الحس. اذ لیس كل معقول یجب ان یكون محسوسا، و لا كل محسوس ان یكون معقولا، و السلبان متلازمان متعاكسان.) (سبق سمق- ای علا- فی العلو فلا شی ء اعلی منه،) سابق شد در بلندی مرتبه، پس نیست چیزی اعلی از او، كما قال- تبارك و تعالی-: (سبح اسم ربك الاعلی). (و قرب فی الدنو فلا شی ء اقرب منه.) و قریب شد در نزدیكی با بن

دگان به كمال قرب، پس نیست نزدیكتر از او، كما قال تعالی: و هو (اقرب الیه من حبل الورید). یار نزدیكتر ز توست به تو تو ز نزدیك او چرایی دور؟ امام فخرالدین رازی- رحمه الله علیه- دلیل بر آنكه حق تعالی اقرب است از وجود عبد به او بیان كرده كه ماهیات ممكنه موصوف به وجود نمی شوند الا به توسط ایجاد صانع، فعلی هذا، متصل شده باشند این ماهیات به ایجاد صانع او بعد از آن به واسطه ایجاد وجود ایشان حاصل شده باشد. پس قرب ماهیات به ایجاد صانع اشد باشد از قرب ایشان به وجود ایشان، بل هیهنا ما هو ادق من ذلك. لانه یظهر عندنا ان الماهیات انما یكون فی كونها ماهیات و حقائق بتكوین الصانع و ایجاده، فیكون ایجاد الصانع لتلك الماهیات مقدما علی تحقق تلك الماهیات، فیكون قرب الصانع اتم من قربها من نفسها. و اعترض علیه بان الدلیلین انما یدلان علی قربها من الایجاد الذی هو نسبه غیر موجوده، لا من ذات الموجد سبحانه. و قال العلامه الدوانی- رحمه الله تعالی- اقول: (و یدل علی قربها من ذات الواحد، لان قربها من ایجاده ایاها هو تعلق ایجاده بها و فی ضمنه قربها منه، فافهم!) بدان كه این قربی است كه عقل ادراك آن نمی كند به طریق فكری، ما لم یتنور بالنور ا

لقدسی. چه قربی است ذاتی، نه زمانی نه مكانی نه مكانتی، كما ذكر من قوله- علیه السلام-: (مع كل شی ء لا بمقارنه). (مولانا): اتصالی بی تكیف بی قیاس هست رب الناس را با جان ناس قال الجنید و قد سئل عن قرب الله تعالی من العبد: (فهو قریب لا بالاجتماع، بعید لا بالافتراق.) چه آن قربی كه مقدم است بر تحقق ماهیات، آن قربی است كه در مرتبه شئون مندمجه در احدیت ذات كه ماهیات و اعیان ممكنات است دارد به اتحاد و عدم تمیز در تعین اول. چه همچنان چه اعیان حقایق اشیا است، شئون حقایق اعیان است، و این قرب ذاتی است حق تعالی را با اشیا. پس معنی قوله- علیه السلام-: (فلا شی ء اقرب منه)، ای لا شی ء اقرب منه الینا حتی انفسنا. (فلا استعلاوه باعده عن شی ء من خلقه، و لا قربهم ساواهم فی المكان به.) پس نه كمال علو رتبه او بعید كرده او را از چیزی از خلق او، و نه كمال قرب او با خلق مساوی كرده ایشان را در مكان با او. از برای آنكه قرب حق تعالی با موجودات، قرب ذاتی است نه مكانی، و جمیع موجودات در این قرب مساویند، همچون نقطه حقیقیه غیر منقسمه العین منقسمه الحكم واقع در مركز دایره، چه هر نقطه از نقاط دایره را وجهی خاص ممتاز از وجوه سایر نقاط هست

با مركز، و همچنین نقطه مركزیه را با هر یك از نقاط وجهی خاص است حكمی لا عینی، و فنا عبارت است از استهلاك در آن وجه خاص، و فیضی كه از آن وجه به دل رسد در او واسطه نباشد، و اولیات خواطر مستند به این وجه بود، و حق تعالی عالم به جزئیات است به وجهی جزئی از این وجه، و چون حكما منكر این وجه اند می گویند كه حق تعالی عالم به جزئیات نیست الا به وجه كلی، تعالی الله عن ذلك! و همچنین است كلام در استعلای حق تعالی، چه همچنان چه قرب حق تعالی با خلق، سبب مساوات در مكان نمی شود، استعلای او موجب بعد از خلق نمی گردد. از برای آنكه علو حق تعالی ذاتی است و استعلایی كه سبب مباعده مستعلی می گردد از غیر، آن از لوازم علو اضافی است، و آن یا به حسب مكان است یا به حسب مكانت و منزلت. پس استعلای به حسب مكان، سبب ابعاد از مكان غیر می شود، و استعلای به حسب مكانت موجب بعد مستعلی است از مرتبه غیر. اما استعلای حق- جل و علا- نه مكانی است و نه مكانتی، استعلای ذاتی است. چه او (علی مطلق) است غیر مقید به غیر. زیرا كه (علی) از اسمای ذاتیه است كه موقوف نیست وجود او بر وجود غیر- كما ذكر فی اول الكتاب- و (علی مطلق) كسی است كه جامع جمیع كمالات و صفات ایجا

بیه و سلبیه باشد كه اگر یك كمال از او فوت شود به حسب آن فائت، علو از او مسلوب است. قال فی كتاب الفصوص: (فص حكمه قدوسیه فی كلمه ادریسیه، العلو نسبتان) ای له نسبتان (علو مكان و علو مكانه. فعلو المكان: (و رفعناه مكانا علیا)، و اما علو المكانه فهو لنا- اعنی المحمدیین- قال تعالی: (و انتم الاعلون) (مخاطبا لهذه الامه) (و الله معكم)، فی هذا العلو، و هو یتعالی عن المكان لا عن المكانه.) یعنی حق تعالی اگر چه او را علو ذاتی هست كه اصل انواع علو است، مع ذلك مشارك است با ما در علو مرتبه ای. (و لما خافت نفوس العمال منا اتبع المعیه بقوله: (و لن یتركم اعمالكم) فالعمل یطلب المكان و العلم یطلب المكانه، فجمع لنا بین الرفعتین علو المكان بالعمل و علو المكانه بالعلم.) یعنی چون دانستند زهاد و عباد خالی از معرفت و علم به حقایق كه علو مكانت و مرتبت نیست الا به علم بالله، ترسیدند كه ایشان را نصیبی از علو نباشد. از این جهت حق تعالی بعد از قوله: (و الله معكم) فرمود: (و لن یتركم اعمالكم) یعنی شما را به حسب اعمال علوی خواهد بود و لیكن مكانی، چه مكانت و منزلت از آن روح است و مكان از آن جسم. پس علو مكانت عالم را باشد، چه علم بالله موجب علو ر

تبه و منزلت عندالله است، و علو مكانی عامل را باشد، چه عمل منتج علو مكان است از رفع درجات جنانی. (و الكمل اهل العلوین بالجمع بین العلم و العمل. ثم قال تعالی تنزیها للاشتراك بالمعیه: (سبح اسم ربك الاعلی) عن هذا الاشتراك المعنوی. یعنی چون حق تعالی گفت: (انتم الاعلون) و بعد از آن گفت: (و الله معكم) پس اثبات كرد اعلویت بر ذات خویش. همچنان چه بر ما اثبات كرد. پس تنزیه كرد ذات متعالی خویش از این اشتراك معنوی بقوله: (سبح اسم ربك الاعلی) الذی له العلو الذاتی و لیس لاحد غیره. یعنی این اعلویت اضافی كه بقوله: (معكم) اثبات كرد بر ذات خویش از حیثیت ظهور در مظاهر است نه من حیث الذات، یعنی نه از كمال ذاتیه اوست، از كمالات اسمائیه است. قال فی نقش الفصوص: (و اما علو المفاضله (یعنی علو اضافی كه بعضی عالین را در آن فضیلت است بر بعضی) فقوله تعالی: (و انتم الاعلون و الله معكم) فهذا راجع الی تجلیه سبحانه فی مظاهره. فهو سبحانه فی تجل ما اعلی منه فی تجل آخر مثل: (لیس كمثله شی ء)، و مثل (اننی معكما اسمع و اری) و مثل: جعت فلم تطعمنی.) چه قوله تعالی: (لیس كمثله شی ء) به این معنی كه كاف نه زائده باشد، دلالت می كند بر نفی مماثله مثل او ك

ه آن حقیقت محمدیه است. پس دلالت كند بر آنكه حق- سبحانه و تعالی- در تجلی او به حقیقت محمدیه اعلی باشد از او در تجلی او به سایر حقایق. پس ذكر فاضل و مفضول هر دو در این آیه كرد. اما در قوله تعالی: (انی معكما اسمع و اری) ذكر تجلی به صفت فاضلیت است، چه اثبات كرده ذات خویش را صفت كمال، یعنی سمع و بصر، و در (جعت فلم یطعمنی) ذكر تجلی به صفت مفضولیت كرده. زیرا كه جوع صفت نقص است، فافهم! شعر: جهان را بلندی و پستی تویی چه گویم چه ای؟ هر چه هستی تویی قال المحقق القونوی فی فك ختم هذا الفص: (العلو كما ذكر الشیخ- رضی الله عنه- علو مكان و علو مكانه، و اخبر الحق انه مع كل شی ء و الاشیاء لا یخلو عن احد العلوین. وجب من هذا المقام ان یكون الحق منزها عنهما نفیا للاشتراك. فاما تنزهه عن علو المكانی فواضح، لعدم تحیزه، و اما تنزهه عن علو المكانه، فان كل علی بمكانه فانه یتقید بها، و ان علوه انما یثبت فیها من حیث هی لا غیر، و لهذا الاشتراك المتوهم قال سبحانه: (سبح اسم ربك الاعلی) بمعنی انه متی توهم علو لاحد او اضیف العلو الی الحق بحسب معتقدهم فیه، فالحق اعلی من ذلك. و السر فیه: ان الحق فی كل متعین غیر متعین. فكما ینتفی عنه الاشاره

الحسیه، كذلك ینتفی عنه الاشاره العقلیه. فیقدس عما یتوهم فیه من الاشتراك بسبب المفهوم من المعیه و بسبب المفهوم من علو المكانه، و كما لم یكن الحق مقیدا بمكانه مخصوصه بتقید علوه من حیثها و یقتصر علیها، كذلك كان مقدسا عن مفهوم الجمهور من العلوین. فعلوه حیازته الكمال المستوعب كل وصف، و عدم تنزهه عما یقتضیه، ذاته من حیث احاطتها، و ارتسام كل وصف بسمه الكمال من حیث اضافه ذلك الوصف. فاعلم ذلك، لتعرف سر التقدیس و سر العلو الحقیقی اللائق اضافته الی الحق، و تنزهه عن العلوین للجمهور المضافین الی الغیر، و الله اعلم!) (و من اعجب الامور كون الانسان اعلی الموجودات، اعنی الانسان الكامل، و ما نسب الیه العلو الا بالتبعیه، اما الی المكان و اما الی المكانه و هی المنزله.) بودن انسان اعلای موجودات به اعتبار مرتبه اوست كه جامع جمیع مراتب است. (فما كان علوه لذاته. فهو العلی المكان و المكانه. فالعلو لهما.) یعنی علو انسان فی الحقیقه صفت مكان و مكانت است نه صفت انسان بالذات، و ذات انسان به واسطه انتساب به مكان و مكانت متصف است به علو، پس علی لنفسه نباشد. (فعلو المكان ك(الرحمن علی العرش استوی)، و هو اعلی الاماكن.) یعنی آنچه مقتضی نسبت عل

و مكانی است به حق تعالی قوله: (الرحمن علی العرش استوی) از برای آنكه عرش اعلی امكنه است و حق تعالی به اسم (الرحمن) مستوی است بر آن به حسب ظهور در آن. فی نقش الفصوص: (العلو علوان: علو مكان مثل قوله تعالی: (الرحمن علی العرش استوی) و العماء و السماء) علو مكانی در سماء ظاهر است، مثل قوله تعالی: (و هو الذی فی السماء اله) اما در عماء از برای آنكه همچنان چه عرش مستوی اسم (الرحمن) است، عماء مستوی اسم (الرب) است، و العماء هو اول الاینیات، و منه ظهرت الظروف المكانیات و المراتب فیمن لم یقبل المكان و قبل المكانه. كذا فی الفتوحات و سیاتی تحقیقه ان شاءالله تعالی. بدان كه اثبات علو مكانی به حق تعالی مناقض نیست با قوله: (و یتعالی عن المكان لا عن المكانه.) از برای آنكه تعالی به حسب ذات است نه به حسب مظاهر اسماء، و اثبات به حسب مظاهر است، و اگر او را علو مكانی نباشد، علو ذاتی از او مسلوب باشد. زیرا كه (علی مطلق)- همچنان چه گذشت- كسی است كه جامع جمیع صفات كمال باشد- خواه الهیه و خواه خلقیه- كه اگر یكی از این صفات از او فوت شود، به حسب فائت، علو ذاتی از او مسلوب است. افهم فهمك الله! فان صفات الخلق كله صفات الحق من حیثیتین. (و علو

المكانه: (كل شی ء هالك الا وجهه.)،) و الیه یرجع الامور، (اله مع الله) چه بقای ذات با هلاك اشیا و مرجع امور بودن و انفراد به الهیت، منزلت عظیمه و مكانت رفیعه است لیس فوقها مرتبه. (و لما قال تعالی: (و رفعناه مكانا علیا)، فجعل علیا نعتا للمكان،) جواب لما محذوف است، قوله بعد ذلك: (فهذا علو المكانه) دال است بر او، یعنی چون علو مكان نه از آن حیثیت است كه مكان است و الا هر مكان را حاصل بودی، بلكه اختصاصی است از جانب حق تعالی و این اختصاص مكانت است. و همچنین قوله تعالی: (و اذ قال ربك للملائكه انی جاعل فی الارض خلیفه) فهذا علو المكانه. و قال فی الملائكه: (استكبرت ام كنت من العالمین) فجعل العلو للملائكه. فلو كان لكونهم ملائكه لدخل الملائكه كلهم فی هذا العلو.) یعنی اگر علو ملائك از حیثیت ملكیت بودی، جمیع ملائك از عالین بودی، و حال آنكه نه چنین است! از برای آنكه ابلیس نه از عالین است با آنكه ملك است. چه حق تعالی جنه را از ملائك شمرده فی قوله تعالی: (فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون ام خلقنا الملائكه اناثا و هم شاهدون) و بلا شك ابلیس از جنه است، و املاك عالون آنهایند كه در صف اولند از وجود، و از ایشان مهیمه اند كه شعور

ی نیست ایشان را به آنكه آدم مخلوق شده یا نه. اذ لا شعور لهم بذواتهم فضلا عن غیرهم. و همچنین عقل اول و نقس كلیه از املاك عالیه اند الا آنكه مهیم نیستند، لتدوین الوجود بهما. فمعنی الایه: (استكبرت ام صرت من العالین) المهیمین الذین لا یسجدون لغیر الله و لا یشعرون الا بجمال الله تعالی. قال فی الكتاب العقله: (انه هم الارواح المهیمه فی جلال الله و جماله الذین لا یعرفون العقل و لا غیره، و لا یعرفون سوی من هاموا فی جلاله و طاشوا بمشاهدته، شهودهم دائم، لیس لهم لحظه الی ذواتهم، و لا رجعه الیهم، افناهم فناء الابد، عبدوا الله بحقه لا من حیث امره، و علی قلوب هولاء الارواح هم الافراد منا الخارجون عن دائره القطب.) قال فی الباب الثالث من الفتوحات (اعلم ان العالم المهیم لا یستفید من العقل الاول شیئا، و لیس له علی المهیمن سلطان، بل هم و ایاه فی مرتبه واحده، كالافراد منا الخارجین عن حكم القطب و ان كان القطب واحدا من الافراد، لكن خصص العقل بالافاده كما خص القطب من بین الافراد بالتولیه) همچنان چه افراد ملائكه عالون اند نسبت با جمیع ملائك، افراد انس عالون اند نسبت با سایر اناس. و در فتوحات است كه: (افراد در ملائكه ایشان مهیمان در

جلال و جمال الهی اند، خارج از املاك مسخره و مدبره كه در عالم تدوین و تسطیرند، و افراد از انس مثل مهیمه اند از ملائك و از حضرات الهیه مقام فردانیه دارند و به آن متمیزند. و از اسمای الهیه است فرد. قال- صلی الله علیه و آله و سلم- فی ابی ذر: (هو فی السماء فرد و فی الارض فرد) و مواد وارده بر قلوب ایشان یعنی عالین انس از مقامی است كه وارد می شود بی واسطه بر عالین از ملائك- یعنی مهیمه- و لهذا مقام ایشان مجهول خلایق است. فان لهم الاولیه فی الامور. فهم ینكرون علیهم و لا ینكرون). سید هولاء العالین و امامهم (علی الاعلی) و سائر العالین من الافراد اجزاوه، منهم: ابوذر و سلمان و مقداد، علیه و علیهم السلام و التحیه و الاكرام. اعلم یا اخی! ان العالین الذین لا یشعرون الا بجمال الله، و شهودهم دائم لیس لهم لحظه الی ذواتهم، و لا رجعه الی انفسهم، هل لهم ان یعلموا علی العقل من التدوین و التسطیر؟ فقس علیه العالین من الانس، فانهم مع العالین من افراد الملائكه رضیع لبان. هل لهم ان یشتغل بخلافه الرساله؟ و لو اشتغل بحسب الضروره هل انتظم تفهم؟ اگر سائلی گوید كه قوله تعالی: (ام كنت من العالین) به این معنی كه گذشت، متناقض است با قوله تعال

ی: (فسجد الملائكه كلهم اجمعون الا ابلیس)- الایه، جواب گوییم: امر به سجده، متعلق به عقلای عالین است و ایشان مجذوبان و هائمان در جلال و جمال الهی اند، مسمی به ملائكه نیستند، از برای آنكه ملائك اسم رسل است از میان قدسیان ارواح. قال فی الباب السابع و الخمسین و مائه فی معرفه النبوه الملكیه: (قال الله تعالی لابلیس (استكبرت ام كنت من العالین)، و هم ارفع الارواح العلویه، و لیسوا بملائكه من حیث الاسم: فانه موضوع للرسل منهم خاصه. فمعنی الملائكه: الرسل. و لهذا دخل ابلیس فی الخطاب بالامر بالسجود، لما قال الله تعالی للملائكه: (اسجدوا) لانه ممن كان یستعمل فی الرساله، فامره الله، فابی و استكبر. فالرساله جنس حكم یعم الارواح الكرام، البرره السفره، و الجن و الانس. فمن كل صنف من ارسل، و منه من لم یرسل. و كل واحد منهم علی شریعه من ربه، متعبد بعباده خاصه و ذلك قولهم: (و ما منا الا له مقام معلوم)، فاعترفوا بان لهم حدودا یقفون عندها، لا یتعدونها، و لا معنی للشریعه الا هذا. فاذا التی الوحی الیهم و سمعوا كلام الله بالوحی، ضربوا باجنحتهم خضعان یسمعونه كسلسله علی صفوان، فیصعقون ماشاءالله، ثم ینادون فیقولون: فاذا؟ قال: ربكم. فیقولون: ال

حق! الحق! و هو قوله تعالی: (حتی اذا فزع عن قلوبهم قالوا ماذا قال ربكم قالوا الحق و هو العلی الكبیر) فجاوا فی ذكرهم بالاسم العلی فی كبریائه، و العالون هم الذین قالوا لهولاء الذین افاقوا: ربكم! و هم الذین نادوهم، و هم العالون! فلهذا جاء بالاسم العلی. لان كل موجود لا یعرف الحق الا من نفسه، و لذلك قال- صلی الله علیه و آله و سلم-: (من عرف نفسه فقد عرف ربه)، فجاء بمن و هی نكره فعم كل عارف من كل جنس، و علق المعرفه بالربوبیه، و لهذا قال العالون لهولاء الذین صعقوا حین استفهموهم: ربكم! و ما قالوا: الهكم! و هم العالون. فقالوا العلی الكبیر!). (فلما لم یعم، مع اشتراكهم فی حد الملائكه، عرفنا ان هذا علو المكانه عند الله، و كذلك الخلفاء من الناس لو كان علوهم بالخلافه علوا ذاتیا- ای للطبیعه الانسانیه- لكان لكل انسان. فلما لم یعم عرفنا ان ذلك العلو للمكانه. و من اسمائه الحسنی العلی. عی من و ما ثم الا هو؟) چه موجود غیر ذات حق تعالی نیست، (فهو العی لذاته) لا بالنسبه الی غیره، فلا یستدعی من یكون علیا علیه، یعنی علو ذاتی اقتضای آن نمی كند كه غیری باشد تا بر او علو داشته باشد، یعنی علی لذاته مستعلی علیه نمی خواهد. (او عن ماذا و ما

هو الا هو؟) تا از كه دارد این علو؟ و حال آنكه نیست آن كس كه او علو از او دارد الا او. (فعلوه لنفسه هو الذی یكون له الكمال الذی یستغرق به صاحبه بجمیع الامور الوجودیه و النسب العدمیه بحیث لا یفوته نعت منها.) از برای آنكه اگر فوت شود كمالی از آن كمالات او را، علو به حسب آن فائت نخواهد بود. (سواء كانت محموده عرفا و عقلا و شرعا او مذمومه عرفا و عقلا و شرعا.) از برای آنكه هر امر وجودی من حیث الوجود خیر است و محمود، اما به واسطه امری عدمی عارض او می شود شر، پس مذموم می گردد به عروض، همچون زنا مثلا، از آن حیثیت كه كمال قوه شهوی است محمود است، اما از آن حیثیت كه متادی به انقطاع نسل و وقوع فتن موجب عدم نظام اصلح است، مذموم است. پس هر مذموم عقلی و شرعی و عرفی، محمود است از حیثیت دیگر، و من هذه الحیثیه یلحق بالحق لازم للوجود المطلق. (و لیس ذلك) یعنی نیست كمال متسغرق جمیع كمالات، (الا لمسمی الله خاصه.) ای للذات الاحدیه الجامعه لجمیع الاسماء و الصفات. چون این علو ذاتی مستعلی است از علو مكانی و علو اعلی از علو مكانی- یعنی مكانتی- قال- علیه السلام-: (سمق فی العلو) یعنی علا فی العلو. و نعم ما قال- علیه تحیه المتعال-: (و اما

غیر مسمی الله خاصه مما هو مجلی له) ای مظهر لمسمی الله من المظاهر (او صوره فیه، فان كان مجلی له) فلیس له ذلك الكمال المستوعب بل نصیب منه (فیقع) بحسبه التفاضل لابد ذلك بین مجلی و مجلی،) علی قدر الحیطه، و عدم الحیطه، فنصیبه من العلو لا یكون الا كذلك. (و ان كان صوره فیه) ای اسما الهیا او صفه ذاتیه حاصله فی مسمی الله (فتلك الصوره عین الكمال الذاتی، لانها عین ما ظهرت فیه.) زیرا كه اسم عین مسمی است. (فالذی لمسمی الله هو الذی لتلك الصوره، و لا یقال هی هو و لا هی غیره) یعنی علو مسمی الله بعینه علو آن صورت است- یعنی اسم- و اگر چه نمی گویند كه این صورت مسمی الله است و نیز نمی گویند كه غیر اوست. پس هر اسم از اسمای الهیه علی بذاته باشد. (و قد اشار ابوالقاسم فی خلعه) ای فی كتابه المسمی بخلع النعلین (الی هذا بقوله: ان كل اسم الهی یتسمی بجمیع الاسماء الالهیه و ینعت بها. و ذلك هناك ان كل اسم یدل علی الذات و المعنی الذی سیق له) ای وضع له الاسم (و یطلبه) ذلك الاسم. (فمن حیث دلالته علی الذات له جمیع الاسماء، و من حیث دلالته علی المعنی ینفرد به، یتمیز عن غیره كالرب و الخالق و المصور الی غیر ذلك. فالاسم عین المسمی من حیث الذات، و

الاسم غیر المسمی من حیث ما یختص به من المعنی الذی سیق له. فاذا فهمت ان العلی ما ذكرناه علمت انه- ای علوه- لیس علو المكان و لا علو المكانه، فان علو المكانه یختص بولاه الامر كالسطان و الحكام و الوزراء و القضاه و كل ذی منصب سواء كانت فیه اهلیه ذلك المنصب او لم تكن، و العلو بالصفات لیس كذلك.) از برای آنكه علی به علو مكانت هر گاه كه زائل شد از او آن منصب كه دارد به عزل، اسم علی بر او باقی نمی ماند، از برای آنكه علو بالحقیقه صفت مرتبه است. و اما علی به صفات الهیه زائل نمی شود از او این علو ابد الابدین و لا یزال صاحبه من العالین. قال الشارح: (هذا تنبیه علی ان العلو اربعه اقسام: اعلاها علو الذاتی ثم الصفاتی ثم المرتبی ثم المكانی. و الحق علی لجمیع الاقسام جمعا و تفصیلا، و للانسان الكامل نصیب منها.) هر كامل كه مظهر اسمی از اسمای الهیه شد، حظ او از علو صفاتی است و او علی صفاتی است. و اما اكمل كمل آن است كه حظ او از علو ذات مستجمع جمیع صفات باشد، و او علی اعلی است، علیه صلوات الله العلی الاعلی. چه آن علو ختمی جمعی محمدی است كه مظهر كلمه الله است، بلكه خود كلمه است، و (كلمه الله هی العلیا) به ضمیر فصل شعر به حصر. زیرا كه

چنین علوی مخصوص است و منحصر در علو محمدی كه جامع جمیع اقسام است جمعا و تفصیلا، و مظهر آن عین علوی است همچنان چه ولایت حقیقیه محمدیه، اما تفضیلا به دلیل (كنت مع الانبیاء سرا) و اما جمعا بقوله: (و انت معی جهرا). و از علو ذاتی تفضیلی است قوله- علیه الصلوه و السلام-: (انا المتقلب فی الصور). و از علو جمعی ذاتی است: (انا عبدالله انا محمد رسول الله علیهما صلوات الله. و قوله- علیه السلام-: (انا الذی لیس كمثله شی ء) ای لیس مثل مثله شی ء. لانه هو المخلوق علی صورته. و این در وقت وصول به حقیقت جامعه انسانیه است كه اعلی مرتبه است و لیس فوقه مرتبه. و آن تعین اول است، یعنی حقیقت محمدیه. و در مشهد علو بالمكانه الهی كه مرتبه (كل شی ء هالك الا وجهه) است، همچنان چه گذشت- می گوید: (انا وجه الله فی السموات و الارض) كما قال الله تعالی: (كل شی ء هالك الا وجهه). این كفر نباشد، سخن كفر نه این است تا هست علی باشد و تا بود علی بود این در حالت كمال فنا و بذل هستی آن فتی است. چو ممكن گرد امكان بر فشاند بجز واجب دگر چیزی نماند و در مشهد علو مكانی الهی- كه استوا است- بر اعلی امكنه- كه آن عرش است- می گوید: (انا حامل عرش الله مع الا

برار من ولدی و حامل العلم.) این آن علم است كه لیله المعراج حضرت رسالت- علیه الصلوه و التحیه- از آن خبر داده كه: (تدلی قطره من العرش، فوقعت علی لسانی، فما ذاق الذائقون شیئا احلی منها، فانبانی الله- عز و جل- بها نبا الاولین و الاخرین) آن قطره، خلاصه مجموع عرش بود از قبیل نطفه كه از مجموع بدن است، و عرش محیط اولین و آخرین است، بنابراین علم اولین و آخرین به آن قطره حاصل شد. فبالحقیقه لیس علی الا علیا، كما ان لیس فی الحقیقه ولی الا علیا، و لهذا سماه الله تعالی باسمه العلی علی لسان ابی طالب علیا كما قال: سمیته بعلی كی یدوم له عز العلو و فخر العز ادومه و نعم ما انشد فی علو شانه- علیه صلوات الله و سلامه-: تعالی علی قد علا بعلوه علی علیا عن معارج رتبه من الخلق اسماه فسماه باسمه و والاه اذ ولیه ملك الولایه فی الفتوحات: (قالوا: كل انسان من اسمه نصیب، معناه: لكل موجود من اسمه نصیب، و لا یعتبر فیه الا اللفظ العربی، فانه لفظ اهل الجنه سواء كان اصلا- و هو ابناء- او فرعا- و هو الاعراب- و غیر العربی و المعرب لا یلتفت الیه، و كذلك یعمل فی كل اسم مقام. و لهذا جاءت اسماء النعوت فلا یطلب الا اصحابها، و هی زور علی من

یطلق علیه و لیست له، و هذا من اصعب المسائل. فان الاسم اطلاق الهی، فلابد من نصیب منه لذلك المسمی، غیر انه یخفی فی حال مسمی، و یظهر فی آخر، و مدرك ذلك عزیز). قال الشیخ- رضی الله عنه- فی شرح اسماء الله: (ان للعبد باسماء الحق تعالی تعلق و تحقق و تخلق. فالتعلق افتقارك الیه مطلقا من حیث ما هی داله علی الذات، و التحقق معرفه معانیها بالنسبه الیه سبحانه و بالنسبه الیك، و التخلق ان تقوم فیها علی ما یلیق بك، كما تنسب الیه سبحانه علی ما یلیق به. و قال فی الاسم العلی: التعلق افتقارك الیه فی تحصیل درجه فی القرب منه لیس فوقها درجه ینالها سواك. التحقق العلی بنیه مبالغه فی العلو یكون له بها اقصاها بخلاف الاعلی، فاذا نسب العی الی ما دون اقصاها فما اتصف. و هذا سار فی جمیع النسب التی یصح بها وصف العلی بالعلو علی كل موجود معنی و حسا، و التخلق الحائز قصب السبق فی معالی الامور و متعلقات العلم و مكارم الاخلاق، و الغوص فی دقائق الفهوم من البشر ینبغی ان یسمی علیا.) پس به حقیقت- تعلقا و تحققا و تخلقا- كسی را از بشر اسم علی سزوار نیست غیر علی ابن ابی طالب، علیه الصلوه و السلام. و چون علی به علو صفاتی در بعض صور در تحت سلطنت كسی می باشد

كه او را علو بالمنصب است، همچون تحكم سلطان جاهل و وزیر غیر عاقل بر اعلم و اعقل ناس، قال معللا: (فانه قد یكون اعلم الناس یتحكم فیه من له منصب التحكم و ان كان اجهل الناس. فهذا علی بالمكانه بحكم التبع) از برای آنكه علو به حقیقت صفت مكانی است و او را بالعرض است. چه به واسطه ملابسه به رتبت منصب است. (ما هو علی فی نفسه. فاذا عزل زالت رفعته و العالم لیس كذلك.) در بعض صور، علی به علو ذات مستجمع جمیع صفات می باشد در تحت تحكم علو به بعض صفات كه به حقیقت جزئی است از اجزای او، مع ذلك صاحب آن را اهلیت آن می باشد كه اعلی از او به مراتب در تحت تحكم او باشد، همچون علی اعلی در حمل تحكم خلاقت سایر خلفا. و لا استبعاد فیه، چه گاه هست كه اعلی استفاده از انزل می كند، قال تعالی لحبیبه- صلی الله علیه و آله و سلم-: (و شاورهم فی الامر). هست با هر ذره درگاهی دگر پس ز هر ذره بر او راهی دگر و لهذا در عذر توقف در مبایعه با صدیق می گوید: (لم یمنعنا ان نبایعك انكارا لفضیلتك.) رسالتین: از تعصب بگذر ای مفتون پوست! زآنكه هر مغزی به جای خود نكوست علو آن حضرت است كه سبب خفای مرتبه او و عدم تناسب او با خلق شده، همچنان چه گذشت در صفت اف

راد كمل كه: (ان لهم الاولیه فی الامور. فهم ینكرون علیهم و لا هم ینكرون.) یعنی ایشان معرفت خلایق دارند، اما كس ایشان را نمی شناسد، چه عالی مشرف است بر ما تحت خود. رسالتین: هر یك از یاران ز فیض شاه جود بهره ای از علم و قدرت برده بود گشته بود آن فیض بر چشمش حجاب تا ندید آن شاه جان در بوتراب از تعصب بگذر ای جویای راه! نیست یاران را در این حالت گناه از نبی هر یك مقامی داشتند كان ز دیگرها فزون پنداشتند تا بود هر یك به جای خود مقیم زآنكه عالم هست از اینها مستقیم هست اوصاف الهی بی شمار هر یكی در مظهری گیرد قرار رب خود را هر یكی ای اهل دید! جز بدان اوصاف نتوانند دید ور به دیگر وصف حق گردد عیان تیز باشد در وغا تیغ و سنان جمله آنها اولیای امتند ساعیان و حافظان ملتند چون علی بگذشته بود از هر مقام اهل جا چون بیند او را؟ والسلام ثم قال- علیه الصلوه و السلام-: (لم یطلع العقول علی تحدید صفته، و لم یحجبها عن واجب معرفته) مطلع نگردانید عقول را به دانستن كنه صفت او، و محجوب نگردانید از قدر واجب ضروری معرفت او. قال الشارح: (عدم اطلاع العقول علی تحدید صفته: اما لانه لا صفه له فتحد، او لا

نه لا یتناهی اعتبار صفاته و قد سبق بیانه، و لم یحجب العقول عن واجب معرفته، لشهاده فطرتها بوجود صانعها، و هو القدر الواجب الضروری لها.) بدان كه حصول این قدر واجب ضروری یا به نور عقل است، اما عقل صافی قامع به واسطه نظر در دلیل، یا به نور ایمان است زائد بر نور عقل كه آن معطی سعادت است، چه توحید عقلی، سعدا و اشقیا در آن مشتركند. فی تفسیر الفاتحه للمحقق القونوی- قدس روحه بین سائر المحققین من اهل الشرائع و الاذواق و العقول السلیمه-: (ان حقیقه الحق مجهوله لا یحیط بها علم احد سواه، لعدم المناسبه بین الحق من حیث ذاته و بین خلقه. اذ لو ثبت المناسبه من وجه، لكان الحق من ذلك الوجه مشابها للخلق مع امتیازه عنهم بما عدا ذلك الوجه، و ما به الاشتراك غیر ما به الامتیاز. فلزم التركیب الموذن بالفقر و الامكان المنافی للغنی و الاحدیه، و لكان الخلق ایضا مع كونه ممكنا بالذات و مخلوقا، مماثلا للحق من وجه، لان من ماثل شیئا فقد ماثله ذلك الشی ء، و الحق الواحد الغنی الذی لیس كمثله شی ء، متعالی عن كل هذا و سواه مما لا یلیق به. و مع صحه ما ذكرنا من الامر المتفق علیه، فان تاثیر الحق فی الخلق غیر مشكوك فیه. فاشكل الجمع بین الامرین و عن الاط

لاع المحقق علی الامر الكاشف لهذا السر. مع ان جمهور الناس یظنون انه فی غایه الجلاء و الوضوح و لیس كذلك. و انا المع ببعض اسراره ان شاءالله تعالی. فاقول: اذا شاء الحق- سبحانه- ان یطلع علی هذا الامر بعض عباده، عرفهم اولا بسر نعت ذاته الغنیه عن العالمین بالالوهیه، و ما یتبعها من الاسماء و الصفات و النعوت، ثم اراهم ارتباطها بالمالوه، و اوقفهم علی سر التضایف المنبه علی توقف كل واحد من المتضایفین علی الاخر وجودا و تقدیرا، فظهر لهم و جه ما من وجوه المناسبه، و عرفهم ایضا لكل موجود- سواء كان مركبا من اجزاء كثیره او بسیطا بالنسبه- احدیه تخصه و ان كانت احدیه كثره. و ان الغالب و الحاكم علیه فی كل زمان فی ظاهره و باطنه حكم صفه من صفاته او حقیقه من الحقائق التی تركبت منها كثرته، فاما من حیث ظاهره فكغلبه احدی الكیفیات الاربعه التی حدث عن اجتماعها مزاج بدنه علی باقیها، و اما من جهه الباطن فهو ایضا كذلك. لان الاراده من كل مرید فی كل زمان و حال لا یكون لها الا متعلق واحد، و القلب فی الان الواحد لا یسع الا امرا واحدا، و ان كان فی قوته ان یسع كل شی ء، و اراهم ایضا احدیه كل شی ء من حیث حقیقه المسماه ماهیه و عینا ثابته، و هی عباره

عن نسبه كون الشی ء متعینا فی علم الحق ازلا، و علم الحق نسبه من نسب ذاته او صفه ذاتیه لا تفارق الموصوف، كیف قلت علی اختلاف المذهبین. فنسبه معلومیه كل موجود من حیث ثوبتها فی العلم الالهی، لا یفارق الموصوف. فظهر من هذه الوجوه المذكوره مناسبات آخر، و لا سیما باعتبار عدم مغایره العلم الذات عند من یقول به. فالالوهیه نسبه، و المعلومیه نسبه، و التعین نسبه، و كذا الوحده المنعوت بها الالوهیه نسبه، و العین الممكنه من حیث تعریها عن الوجود نسبه، و التوجه الالهی للایجاد بقول (كن) و نحوه نسبه، و التجلی المتعین من الغیب الذاتی المطلق و المخصص بنسبه الاراده و متعلقها من حیث تعینه نسبه، و الاشتراك الوجودی نسبه و كذلك العلمی. فصحت المناسبه بما ذكرنا الان و بما اسلفنا و غیر ذلك سكتنا عنه احترازا عن الافهام القاصره، و العقول الضعیفه و الافات اللازمه لها. فظهر سر الارتباط فحصل الاثر برابطه المناسبه بین الاله و المالوه.) (فهو الذی تشهد له اعلام الوجود، علی اقرار قلب ذی الجحود،) پس او آن كس است كه گواهی می دهد بر اثبات او اعلام و رایات موجودات، بر اقرار كردن قلب صاحب انكار بعد از رجوع به فطرت. یعنی شواهد وجود صانع مبدع از حیات ذرات

موجودات لایح است، و افواه كائنات به بینات وجوب خالق مخترع ناطق و مفصح. سعدی: برگ درختان سبز، نزد خداوند هوش هر ورقی دفتری است، معرفت كردگار دفتر كل بین كه می خواند به حق حمد تو پر زر دهان از هر ورق نگه كن ذره ذره گشته پویان به حمدش خطبه توحید گویان زهی انعام و لطف كارسازی كه هر یك ذره را با اوست رازی (تعالی الله عما یقول المشبهون به و الجاهدون له علوا كبیرا!) بلند است رتبه خدای تعالی از آنچه می گویند تشبیه كنندگان به او و انكاركنندگان او، بلندی بزرگ شان. قال الشارح: (لفظ اعلام الوجود مستعار لاثار الموجوده الداله علی وجوده و كمال قدرته و علمه، و انما قال: علی اقرار قلب ذی الجحود، لان كثیرا من الناس ربما جحده بطریق عادته و تربیته، كالمعطله و عبده الاصنام، فاذا رجع قلبه او نبه علیه عاد معترفا بوجوده.) و روی ان زندیقا دخل علی الصادق- علیه السلام- فساله عین دلیل اثبات الصانع. فاعرض- علیه السلام- عنه، ثم التفت الیه و ساله: من این اقبلت و ما قصتك؟ فقال الزندیق: انی كنت مسافرا فی البحر. فعصفت علینا الریح، و تلعبت و تقلبت بنا الامواج، فانكسرت سفینتنا، فتعلقت بساجه منها، و لم یزل الموج یقلبها حتی قذفت

بی الی الساحل، فنجوت علیها. فقال- علیه السلام: ارایت الذی كان قلبك اذا انكسرت السفینه، و تلاطمت علیكم الامواج، فزعا علیه، مخلصا له فی التضرع، طالبا منه النجاه؟ فهو الهك! فاعترف الزندیق بذلك و حسن اعتقاده، و ذلك من قوله تعالی: (و اذا مسكم الضر فی البحر)- الایه- و الحمدلله اولا و آخرا.


صفحه 337.